۱۶ مه ، روز ملی داستانک است. و برای من و بسیاری افراد دیگر که در این شکل خاصِ کوتاهنویسی تخصص دارند روزی هیجانانگیز است. من چند سال قبل یک کتاب داستانک به نام داستانهای کوچک منتشر کردم. ولی تا کمی پیش از آن هیچ چیز از داستانک یا داستانریزه یا داستان آنی یا داستان کوتاهکوتاه نشنیده بودم. بعدتر به پیشنهاد یان مک میلان شاعر، دستنویسی صرفا شامل اینطور مطالب آماده کردم و به انتشارات سالت، ناشر تخصصی شعر، فرستادم. پنجاه و هشت داستان، هرکدام دقیقا ۱۵۰ کلمه. اصلا هیچ شانسی نداشتم. هیچ ناشری دوست ندارد داستانکوتاهکوتاه منتشر کند، چه برسد به اینکه نوشتهی یک ناشناس هم باشد. آن هم داستانهایی که خواندنشان در رقابت با بند آوردن یک عطسه هم وقت کمتری میگرفت. میدانستم، دل به دریا زده بودم.
یک روز که از منچستر به لیورپول میرفتم، شروع به ساختن این داستانهای بسیار کوتاه (که من بهشان داستانهای کوچک میگویم) کردم: سفری ۵۰ دقیقهای که معمولا به دلیل خرابی برفپاککن، درگیریهای درون قطار، یا گیر کردن پشت ایستگاه طولانیتر میشود. ولی من هم مثل بیشتر مسافرها یک کتاب همراهم داشتم. یک روز که داشتم محاسبه میکردم که خواندن یک رمان به اندازه چند سفر قطار طول میکشد، کنجکاو شدم بدانم که نوشتن رمان چقدر زمان میبَرد. بنا را گذاشتم بر ۵۰۰ کلمه در هر سفر، رفت و برگشت میشد ۱۰۰۰ کلمه در روز، تنها چهار ماه طول میکشید تا به ۸۰,۰۰۰ کلمهی لازم برای رمان برسد.
پس روز بعد در منچستر پیکادلی سوار قطار ۸:۱۲ صبح شدم، با عجله دنبال یک صندلی میزدار گشتم، و جای اینکه فورا کتابم را بیرون بیاورم، لپتاپم را حاضر کردم و شروع کردم به تایپ کردن. ولی بعد از دو هفته معلوم بود که آن رمان به درد نمیخورد. چیزی که نوشته بودم مجموعهای از داستانهای جداگانه بود که هرکدام حدود ۱۰۰۰ کلمه بودند.
نزدیک بود بیخیال آن برنامه شوم که شنیدم وبسایتی به نام دفترچه تلفن اعلام کرده بود بصورت پیامکی داستانهای ۱۵۰ کلمهای برایشان بفرستند. فقط کمی ویرایش لازم بود. اوایل که از سر و ته پاراگرافهای پر و پیمانم میزدم، وقتی میدیدم جملههایی که زمانی دوستشان داشتم نابود میشوند، نگران میشدم. احساس میکردم خرابکارم، و با تبر به جان تندیس متنهایی که بادقت ساخته بودم افتادهام؛ مثل تخریب یک ساختمان از درون، بدون اینکه روی خودت آوار شود. با این حال نتیجه غافلگیرم کرد. داستانم خیلی سادهتر از آنچه که فکر میکردم، با کمی تغيير سبک، توانست دوام بیاورد. البته که بیرحمانه کوچک شده بود، اما بعدش خیلی بهتر شد. حالا جایی بیشتر برای فکر کردن، فضایی بیشتر برای طنین انداختن طرح اولیه، و همچنین کلمات مزاحم و غیرضروری کمتری وجود داشت. آن داستان بدل به یک چیز کوچک تند و تیز شده بود که میتوانست در یک لحظه کوتاه عرض اندام کند و به سرعت ناپدید شود. و همانطور که المور لئونارد گفته که «اگر نوشتهات شبیه انشاست، دوباره بنویسش»، از این بابت هیچ خشم و ناراحتیای نداشتم. صفتها مثل تاول بودند.
این روش موثر بود. قبل از اینکه به برچوود برسم داستانم را به ۵۰۰ کلمه کاهش دادم، قبل از وارینگتون به ۳۰۰ کلمه، در ویدنِس ۲۰۰ کلمه و وقتی که قطار وارد لایماستریتِ لیورپول میشد داستان آماده بود، ۱۵۰ کلمه، نیمصفحه داستان، با یک آغاز، وسط و پایان، با پرورش و توصیف شخصیت، همهچیز در یک دنیای جیبی زیبا جا گرفته بود.
این داستانها در عین کوچک بودنشان، اشتهای خیلی زیادی داشتند؛ هیولاهای چاق کوچکی که طرحها را مثل ناگت مرغ میبلعیدند. گاهی هم میشد که این عادت کوتاه کردن متن از دستم در میرفت؛ یک بار دو جمله آخر یک داستان را حذف کردم و دیدم داستانم را به یک صفحه سفید تقلیل دادهام.
خوشبختانه دفترچه تلفن داستانهایم را دوست داشت و منتشرشان کرد، و من باز هم هر روز در قطار تعداد زیادی از آن داستانها میساختم، وقتی مامور قطار اعلامِ تاخیر میکرد، چرخدستیِ پذیرایی عقب میرفت، و ردیفی از مسافران، که از پس شانهام متنم را میخواندند، کنارم مینشستند.
یک هفته بعد از فرستادن نسخهی دستنویسم به انتشارات سالت، ویراستارشان جن، به من تلفن زد. آنها میخواستند بی معطلی منتشرش کنند. فقط نقل قولی برای پشتجلد، و عکسی برای روی جلد لازم بود، و دیگر کاری نداشتیم.
دیگر در آن مسیر رفت و آمد نمیکنم، شغل جدیدم شامل سفر قطار به تمام شمال غربی انگلستان، از جمله بکپول، لنکَستر، لنکشایر شرقی، کامبریای غربی و کشایر است، به همین دلیل داستانهایم کمی بلندتر شدهاند. ولی آخرین باری که سوار قطاری که به لایماستریت میرفت بودم، نشان شناسایی ماموران قطار من را به گذشته برد، چون اسامی تمام شخصیتهایم را از آنجا گرفته بودم.
برخلاف درخواست ویراستار گاردین برای نگارش ده فرمان داستان نویسی ، باید بگویم که کار من ۶ مرحله بیشتر ندارد که آنها را برایتان میگویم:
۱.از وسط داستان شروع کنید.
در این قالب بسیار کوتاه، وقت صحنهسازی یا شخصیتسازی ندارید.
۲.شخصیتهای خیلی زیادی به کار نبرید.
وقتی که بسیار کوتاه مینویسید مجالی برای توصیف شخصیتها ندارید. در یک داستانریزه شاید حتی نام هم کمکی نکند، مگر اینکه شامل اطلاعات بیشتری درباره داستان باشد یا در جایی کمکتان کند که در کلمات صرفهجویی کنید.
۳.اطمینان حاصل کنید که پایانبندی در آخر داستان نباشد.
در غالب داستانک ها این خطر وجود دارد که ذهن خواننده بعد از تمام کردن داستان، بیشتر درگیر شود، تا حین خواندن آن. برای پرهیز از این اتفاق، گرهگشایی را در وسط داستان بیاورید، اجازه بدهید ادامه متن را که میخوانیم زمان داشته باشیم تا همراه با راوی به اوضاع بپردازیم و روی تصمیماتی که شخصیتهای داستان گرفتهاند فکر کنیم. اگر دقت نکنید، ممکن است پایان داستانک ها به سمتی بروند که یا کاملاً متکی بر طرح اصلی باشند، یا برای رمزگشایی ناچار به پسروی شوند، که این نوعی حس یکنواخت و زودگذر در خواننده ایجاد می کند. مثل صدای یکنواخت ضرب گرفتن روی طبل و [صدای زودگذر] برخورد سنج. به منظور جلوگیری از این مشکل، با دادن تمام اطلاعاتی که بهشان نیاز داریم در چند خط اول و استفاده از چند پاراگراف باقی مانده با ما در سفری در سطح زیرین داستان همراه شوید.
۴.از عنوان داستانتان حرف بکشید.
کاری کنید آن عنوان به یک دردی بخورد.
۵.کاری کنید که خط آخر در گوش زنگ بزند.
خط آخر همان پایان نیست، یادتان باشد، ما پایان را در وسط داستان آوردیم، ولی خط آخر باید خواننده را با چیزی رها کند که بعد از تمام شدن داستان همچنان صدا کند. خط آخر نباید داستان را کامل کند ولی در واقع باید ما را به جایی تازه ببرد؛ جایی که بتوانیم به فکر کردن درباره مضامین داخل داستان ادامه دهیم و به این فکر کنیم که همه آنها چه معنایی داشتند. داستانی که در خط آخر خودش را لو میدهد اصلا داستان نیست، پس از خواندن یک داستانریزه خوب، باید برای فهمیدنش همچنان تقلا کنیم، تا به این ترتیب، کمکم به عنوان یک معمای زیبا از آن خوشمان بیاید. و این هم یکی دیگر از خطرات داستانک است که داستانریزهها میتوانند بسیار پرمایه باشند و با یک تزریق استثنایی و پرقدرت، عواطف بیش از حدی را عرضه کنند که خواننده را غرق، و ذهن را لبریز کند. تنها بعضی از داستانریزهها هر از گاهی سرگرمکننده یا دلخوشکنندهاند، و آدم دلش میخواهد کاش جای خواندن آنها یک غلتک از رویَش رد شده بود.
۶.ابتدا بلند بنویسید، بعد کوتاهش کنید.
یک توده سنگ بسازید که بتوانید مجسمهی داستانتان را از دل آن بتراشید. داستانها، با کمی تغییر سبک، بسیار سادهتر از چیزی که تصور کنید، میتوانند دوام بیاورند. ولی خیلی مراقب باشید: برای بعضیها نوشتن داستانک مثل سفر کردن در یک خانه سیار است، که شاید صفحهی تاشو به خوبی باز شود و به یک تختخواب یدکی تبدیل شود، ولی قرار نیست باقی عمرتان هم روی یک صفحهی تاشو بخوابید.
مترجم : فرناز نعیمایی
نوشتههای مرتبط :
شهروند ادبیات را در تلگرام دنبال کنید.
با درود فراوان
مقاله های ترجمه شده ، بسیار خوب و کاربردی بود. سپاس فراوان
سلام .ممنون برای دلگرمی.